داستان کوتاه

بنده خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک پرسید: ببخشید شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: میدانستم با او نسبتی داری.